جدول جو
جدول جو

معنی رنگ برنگ - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ برنگ
(رَ بِ رَ)
رنگارنگ. به لونهای مختلف. به رنگهای گوناگون. متلون. به انواع و اقسام مختلف:
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دیو دوان و همه شنگند و مشنگ.
قریعالدهر
لغت نامه دهخدا
رنگ برنگ
رنگارنگ گوناگون، نوع بنوع جورواجور
تصویری از رنگ برنگ
تصویر رنگ برنگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رگ برگ
تصویر رگ برگ
برآمدگی های باریک رگ مانند در برگ درختان و گیاه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ رنگ
تصویر رنگ رنگ
رنگ به رنگ، رنگارنگ، گوناگون، برای مثال هم از آشتی راندم و هم ز جنگ / سخن گفتم از هر یکی رنگ رنگ (فردوسی - ۳/۲۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگارنگ
تصویر رنگارنگ
رنگ به رنگ، دارای چند رنگ، کنایه از گوناگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ به رنگ
تصویر رنگ به رنگ
رنگارنگ، گوناگون، جوراجور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ وارنگ
تصویر رنگ وارنگ
رنگارنگ، رنگ به رنگ، رنگ در رنگ، به رنگ های مختلف، گوناگون، رنگ و وارنگ
فرهنگ فارسی عمید
(تَ تَ)
رنگهای گوناگون به خود گرفتن. به الوان مختلف درآمدن. تلون، مجازاً، خجل و شرمنده شدن. (فرهنگ نظام). متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. به صد رنگ شدن. رنگ دادن و رنگ گرفتن. (آنندراج). از شرم یا خشم هر لحظه گونۀ رخسار بگردانیدن، خویهای گوناگون از نرمی و درشتی و جز آن نمودن
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
مختلف الالوان و گوناگون. (ناظم الاطباء). به الوان مختلف. برنگهای گوناگون. رنگ برنگ. بچندرنگ مختلف. به الوان. با رنگهای بسیار:
آن پر از لاله های رنگارنگ
وین پر از میوه های گوناگون.
سعدی (گلستان).
- رنگارنگ کردن، رنگ کردن به الوان گوناگون. برقشه. (دهار).
- رنگارنگ گردانیدن، تلمیع. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ضیق النفس. (ناظم الاطباء). ضیق النفس. تنگی نفس. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(رَ دَرْ، رَ)
رنگارنگ. رنگ رنگ. رنگ برنگ. به رنگهای گوناگون. به الوان مختلف. رجوع به رنگارنگ و رنگ رنگ و رنگ برنگ شود: و زمین آنرا از رخام رنگ دررنگ درافکندند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ کَ دَ)
رنگ اصلی چیزی را زایل ساختن. چیزی را از رنگ اصلی بگردانیدن. تغییر دادن و دگرگون ساختن رنگ چیزی. رنگ برداشتن:
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ خجلت ببرد.
صائب (از بهار عجم).
، با ترسانیدن و بیم دادن رنگ از چهرۀ کسی زایل کردن:
چنان در راه غارت پی فشردند
که رنگ هندیان را نیز بردند.
حکیم زلالی (از بهار عجم).
آنکه گر صدمۀ قهرش متلاشی گردد
از رخ خصم برد هیبت او رنگ عذار.
علی قلی بیک خراسانی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است از تبت بهندوستان و چینستان پیوسته و اندر تبت ناحیتی از این درویش تر نیست. جای ایشان در خیمه هاست و خواستۀ ایشان گوسپند است و خاقان تبت از ایشان سرگزیت ستاند ببدل خراج، و این ناحیت یک ماه راه است اندر یکماهه، گویند بر کوههای وی معدن زر است و اندر وی پارۀ زر یابند چند سر گوسپند بیک پاره، و هرکه از آن زر برگیرد و بخانه برد، مرگ اندر آن خانه افتد تا آنگه که آن زر بجای خود بازبرند. (از حدود العالم چ ستوده ص 73). و رجوع به ص 25 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
رنگارنگ. رنگ برنگ. به لونهای مختلف. به رنگهای گوناگون. ملون به الوان مختلف. گوناگون:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
هم از آشتی راندم و هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
فردوسی.
ز اسب و ستام و ز خفتان جنگ
ز یاقوت و هر گوهر رنگ رنگ.
فردوسی.
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبۀ رنگ رنگ.
اسدی.
سیاهبرگ گل رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشکین برهم زنان علم بعلم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنگ رنگ
تصویر بنگ رنگ
ضیق النفس تنگی نفس، گرفتار ضیق النفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگارنگ
تصویر رنگارنگ
مختلف الالوان و گوناگون بچند رنگ مختلف، با رنگ های بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رنگ
تصویر رنگ رنگ
رنگارنگ رنگبرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ به رنگ
تصویر رنگ به رنگ
((ب ِ.~))
رنگارنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگ وارنگ
تصویر رنگ وارنگ
رنگا رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگارنگ
تصویر رنگارنگ
دارای رنگ های مختلف، گوناگون، ملون، جوراجور، نوع به نوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگ رنگ
تصویر رنگ رنگ
((~. ~))
رنگارنگ، جورواجور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگ به رنگ
تصویر رنگ به رنگ
اکمد
فرهنگ واژه فارسی سره
الوان، رنگ برنگ، رنگین، گونه گون، متلون، ملون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از انواع بازی های بومی پسرانه استبازی کنان برای بازی از
فرهنگ گویش مازندرانی
آوای مداوم زنگ چهار پایان
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع بازی های بومی
فرهنگ گویش مازندرانی
رنگ کردن
دیکشنری اردو به فارسی